به نام عشق
چنان در حیرتش ماندم، چون مجنون که لیلا را
تن بیجان چه میخواهد، نفسهای مسیحا را
به گوش آن صنم شاید، رسد از عشق ما روزی
نخواهد برد سیل غم، ز راه خود زلیخا را
نوشته بر درِ جنّت «بنام عشق» باور کن
خدای عاشقی تخت فلک داده ملیکا را
اگر رازِ مگوی عشق خوانَد از کف دستت
هزاران آفرین باید چنین کفبین بینا را
اگر باران عشق او ببارد بر کویر من
مَنِ تنهایِ من پا مینهد فرق ثریا را